بازار ایده پول ساز دهکده جهانی زنان
جوان: هرگز به كسي نگفته ام كه چطور خودم را از يك زندگي بخور نمیر بالا كشیده ام،
كتر ديويد شوارتز: چند سال پیش در پايان يك
جلسه سخنراني كه خطاب به گروهي از صاحبان
صنايع و مديران ايراد كردم، مرد جواني نزد من آمد.
خودش را معرفي كرد و گفت: » از سخنان شما خیلي
استفاده كردم. چند دقیقه اي فرصت داريد تا از يك
تجربه شخصي با شما صحبت كنم؟« چند دقیقه بعد
ما در يك كافي شاپ كوچك در انتظار قهوه نشسته
بوديم. او اين طور شروع كرد:» تجربه شخصي من
شباهت زيادي به صحبت هاي امروز شما دارد كه
گفتید نگذاريد فکرتان علیه شما به كار بیافتد، در
عوض كوشش كنید كه آن را به خدمت خود بگیريد.
من هرگز به كسي نگفته ام كه چطور خودم را از يك
زندگي بخور نمیر باال كشیده ام، اما اكنون دوست
دارم درباره آن با شما صحبت كنم.«
اين دوست جوان اينگونه ادامه داد:» تا همین
پنج سال پیش يك تراشکار ساده بودم.سخت كار
مي كردم و خانواده ام را به دشواري اداره مي كردم.
زندگي ساده و شرافتمندانه اي داشتیم ولي از يك
زندگي ايده آل دور بوديم. خانه مان خیلي كوچك
و محقر بود و پولمان به هیچ جا نمي رسید. همسرم
كه زن فداكاري است شکايتي نداشت، ولي مي شد
فهمید بیش از آنکه از سرنوشتش راضي باشد، در
برابر آن تسلیم است. احساس مي كردم در برابر
همسر و فرزندمان قصور كرده ام.«
مرد جوان كه با يادآوري روزهاي سخت، چهره اش
در هم رفته بود، لبخندي زد و ادامه داد: » اما امروز
وضعمان فرق كرده است. خانه نو و قشنگي در يك
قطعه زمین هزار متري داريم و كلبه كوچکي در چند
صد مايلي شمال همین منطقه خريده ايم. ديگر براي
تامین آينده بچه هايم درگیري فکري ندارم و همسرم
سرمايه اي به اسم »فكر بزرگ«
چطور خودم را از يك زندگي
بخور نمیـر باال كشیـدم!
از خرج كردن پول احساس گناه نمي كند. تابستان
آينده خیال داريم كه به اروپا سفر كنیم و خالصه به
معناي واقعي داريم زندگي مي كنیم.«
پرسیدم: چطور به اينجا رسیده ايد؟ او گفت: »به ياري
همین جمله اي كه شما امروز گفتید: تحت اختیار
درآوردن نیروي فکر، پنج سال پیش براي انجام يك
مصاحبه شغلي از شهر خودم عازم اينجا شدم. شب
پیش از مصاحبه را در هتلي گذراندم.از خودم بدم
آمد كه چرا بايد براي بدست آوردن يك كار بهتر
اين قدر دست و پا بزنم. ناخودآگاه ياد پنج نفر از
آشنايان قديمي كه از نظر مادي و شغلي از من جلوتر
بودند افتادم. دو نفر از آنها همسايگان قبلي ما بودند
كه به محله هاي بهتري رفته بودند.دو نفر ديگر از
اشخاصي بودند كه زماني برايشان كار مي كردم و نفر
پنجم برادر زنم بود.«
مرد جوان داستان آن شب را اينگونه پي گرفت:»از
خودم پرسیدم اين پنج نفر عالوه بر شغل بهتر – كه
من ندارم – چه امتیازاتي نسبت به من دارند؟ هر قدر
فکر كردم نتوانستم نبوغ، تحصیالت، اخالق ويژه يا
شرايط خانوادگي خاصي را در آنها ببینم كه خودم از
آن بي بهره بوده باشم. در نهايت به يك تمايز كه
ً معموال در مورد اين پنج نفر به صورت مشترك، ورد
زبان آشنايان است رسیدم و آن خالقیت و اعتماد به
نفس آنها بود.ساعت سه بعد از نیمه شب بود، ولي
جرقه اي در آن وقت شب ذهن مرا روشن كرده بود و
من براي اولین بار توانستم نقطه ضعف خودم را پیدا
كنم. فهمیدم فقدان خالقیت در من به آن دلیل است
كه هیچ وقت به ارزش هاي وجودي خودم ايمان
ندارم.بقیه آن شب را فقط به اين فکر كردم كه چطور
در طول زندگي اين فقدان خالقیت و اعتماد به نفس